وقتی مرگ زودتر از پیتزا رسید +عکس و فیلم

چه کسی فکرش رامی کرد یک روز تکه پیتزایی روی میز که دست نخورده باقی مانده مظلومیت فلسطین راداد بزند و از آن روز به بعد این فست فود محبوب دردهان هرکس درهر کجای دنیا که نشست تندی بوی خون رابرایش زنده کند

به گزارش مشرق، پیتزا خوردن کار چندان سختی نیست، هر کجای دنیا که باشی با چند اشاره روی تلفن همراهت پر مخلفات ترین پیتزا، داغ داغ خودش را می رساند پشت در خانه ات اما در غزه هیچ چیز به همین آسانی نیست، در آن قحطی، حتی اگر چیزی شبیه به پیتزا پیدا کنی باید شانس بیاوری که برای خوردنش زنده بمانی! رستوران تایلندی در خیابان الوحده، درست در مرکز شهر غزه، یکی از آخرین نشانه های زندگی عادی بود و آخرین رستورانی که هنوز زخم جنگ بر تنش اثر نکرده بود.

البته رستوران که نه! یک غذاخوری ساده گوشه خیابان با سقف برزنتی و میز و صندلی های پلاستیکی که اهل غزه صدایش می زدند:«مطعم تایلندی».

آدم هایی که آنجا رفت و آمد می ‎کردند بیشتر از غذا دنبال امید بودند. خوب می دانستند که قرار نیست غذای خاصی گیرشان بیاید. اصلا غذاها مدت ها بود شباهتی به منوی رستوران نداشتند. با این حال، می آمدند و با چند اسکناسِ ته جیب شان، گذشته را می خریدند.

گذشته ای که در آن غزه تلی از خاکستر و آوار نبود و آنها به هر بهانه ای دور هم جمع می شدند.

اما آن روز، جنگ همان امید کوچک مردم را هم آوار کرد تا نشانه های زندگی سخت در غزه پیدا شود! روضه را این بار غذاها خواندند نه پیکرها، چه کسی فکرش را می کرد یک روز تکه پیتزایی روی میز که دست نخورده باقی مانده بود مظلومیت فلسطین را داد بزند و از آن روز به بعد در دهان هر کسی در هر کجای دنیا که نشست تندی بوی خون را برایش زنده کند و تلخی مرگ را...

اینجا سس کچاپ پیدا نمی شود اما خون هست!

«این سس کچاپ نیست، این خون دختری است که پیتزا سفارش داده بود!». روی یک میز، چند تکه زیتون، ذرت و فلفل روی خمیری نیم پز، شکل پیتزا را به خود گرفته اند.

از دایره ی کامل پیتزا فقط یک تکه اش نیست، پیش خودت فکر می کنی: چه شده که در آن قحطی و گرسنگی، کسی غذایش را این طور رها کرده و رفته است؟ نگاهت که روی میز کش می آید، لکه های قرمز رنگی را می بینی که روی میز جا خوش کرده اند.

لکه هایی که هانی ابورزق، خبرنگار اهل غزه، درباره شان می گوید:«این سس کچاپ نیست... این خون دختری است که پیتزا سفارش داده بود!» یکی از کارکنان رستوران تایلندی می گوید این پیتزا سفارش یک دختر و دوستش بود.

موقع سفارش، مردد بودند، با هم درباره قیمت بحث می کردند. می گوید: «همه حرف هایشان را نفهمیدم، اما یکی شان با نگرانی می گفت:غالیة غالیة؛ گرونه، خیلی گرونه! و آن یکی می خندید و جواب می داد: شو یعنی! خلینا نحقق حلمنا ونأکل بیتزا قبل ما نموت، محدش عارف؛ خب که چی! بذار قبل از اینکه بمیریم یه بار پیتزا بخوریم.

کی می دونه چی می شه!» نمی دانم آن تکه پیتزا سهم کدام شان شد و آن عینک آفتابی با شیشه های صورتی که گوشه ی میز افتاده، ارثیه ی کدامشان بود؟ اما همان کارمند رستوران می گفت در جریان بمباران، یکی از آن دو دختر همان لحظه شهید شد و از سرنوشت دیگری هیچ خبری ندارند...

دعوت نامه عروسی پیام عزا شد!

روی یکی از آن صندلی های پلاستیکی، جوانی به نام سعید الصفطاوی نشسته بود. جوانی که سکه زندگی، بالاخره بعد از آن همه جنگ و سختی، روی خوشبختی را به او نشان داده بود.

قرار بود دو روز دیگر با دختر موردعلاقه اش عقد کند و شاید همان روز به رستوران آمده بود تا دوستانش را به مناسبت ازدواجش به چای و کیکی مهمان کند. خانواده عروس، یکی یکی به مهمان ها پیام داده و برای جشن عقد دعوت شان کرده بودند. مراسم قرار بود در خانه پدری عروس برگزار شود؛ روز جمعه، ساعت 5 عصر، در ساختمان بلد، ابتدای خیابان المخابرات.

خانواده الصفطاوی و خانواده عیشان انگار از آن جغرافیای پر از جنگ جدا شده بودند و دیگر صدای موشک ها را نمی شنیدند، آنقدر سرگرم و خوشحال از مراسم عقد بچه هایشان بودند که یادشان رفته بود جنگ هر دقیقه سوغات شومی برایشان از اسمان سرریز می کند و شادی در غزه تاریخ انقضا دارد، زیاد دوام نمی آورد، مثل شیر فاسدی می برد و بو می گیرد! درست چند ساعت بعد به پیوست پیام دعوت نامه یک پیام دیگر هم برای تمام مهمان ها ارسال شد.«از شما معذرت می خواهیم بابت دعوت به مراسم عقد دختر شهید ابوالعبد عیشان، داماد شهید شده است!»

سعید جوانی که باید دو روز دیگر لباس دامادی می پوشید حالا اسمی بود در لیست شهدا که برایش دنبال کفن بودند، دامادی که روی یکی از صندلی های رستوران المطعم شهید شد و اسرائیل حتی به اندازه دو روز به او فرصت زندگی نداد تا روز عروسی اش را ببیند.

متولد و متوفی!

هر میز آن رستوران تایلندی و هر کس که آن جا شهید شد، داستان خودش را داشت. مثل نوح، دخترکی که آن روز، تولدش را جشن گرفته بود. چند ساعت پیش از شهادتش، مادر با یک کیک شکلاتی خانگی، او را غافلگیر کرد و پدر با لبخندی خسته از جنگ، اسکناسی را به عنوان هدیه در دست دخترش گذاشت.

نوح، با چشم هایی که می خندیدند، رو به دوربین می گفت: «امروز بهترین روز عمر من است!» راست می گفت بهترین روز عمرش بود بعد از 580 و اندی روز جنگ خوشبخت بود که هنوز خانواده داشت، تولد داشت و سالم بود اما نمی دانست این آخرین روز عمرش هم هست. پیکر او، مادر و پدرش درست چندساعت بعد رو به روی مطعم تایلندی روی زمین افتاده بود و نوح این بار هم خوشبخت بود که دست در دست خانواده اش می رفت!

فنجان قهوه ای که پر از خون شد!

مثل بقیه نیامده بود که در آن رستوران ساعتی جنگ را فراموش کند یا طعم تند غذاهای تایلندی تلخی مرگ را از کامش بشویند و ببرند. اتفاقا سختی زندگی با چاشنی همیشگی آوارگی پسرک را مرد کرده بود. به خاطر همین روزها یک دله قهوه* و یک فنجان کوچک دست می گرفت و خیابان الوحده را بالا و پایین می کرد تا به اندازه چند شِکِل* هم که شده از کف خیابان های غزه روزی جمع کند و خرج خانواده اش را بدهد.

از صبح که آمده بود هنوز یک فنجان قهوه هم نفروخته بود. بین مردم پا برهنه راه می رفت و فنجان قهوه را سمت هر رهگذری می گرفت و می گفت:«فضل قهوة، قهوة طازة!تفضلی ستّی، ما بدک قهوة؟ بفرما قهوه، قهوی تازه دم! بفرما خانم قهوه نمی خوای؟» سر و کله هواپیماهای اسرائیل که پیدا شد پسرک حتی فرصت نکرد فرار کند و گوشه ای پناه بگیرد. او یکی از آن 33 نفری بود که بمباران جان شان را گرفت. چندلحظه بعد که دود و غبار بمباران خوابید، پسرک روی زمین افتاده بود خون از کنار سرش روی اسفالت می خزید و فنجان قهوه اش را هنوز محکم بین انگشتانش نگه داشته بود.

خبرنگاری که تازه بابا شده بود!

یحیی صبیح خبرنگار اهل غزه این بار در صفحه اینستاگرامی اش میان هزاران پست و استوری که رنگ خون و آوارگی داشت، تصویر متفاوتی منتشر کرده بود. تصویر دختر تازه متولد شده اش را که میان پتوی صورتی پیچیده و به صورتش چسبانده بود. بعد از سال ها بالاخره خدا دختری را به خانه شان هدیه داده بود. یحیی در گوش سنا اذان می گفت و سنا بی قرار گریه می کرد و با انگشتان کوچک ریش های بلند بابا را نوازش می داد.

یحیی خبر نداشت که این اولین دیدار دختر و پدری شان در واقع آخرین دیدارشان است اما سنای یک روزه می دانست این آخرین آغوش باباست، می دانست این محاسن چند ساعت دیگر در رستوران تایلندی با خون خضاب می شوند و خبر شهادت بابایش دست به دست در رسانه ها می چرخد. رستوران تایلندی بعد از جنگ تقریبا گوشه دنج خبرنگاران غزه شده بود.

هم در خیابان اصلی بود و حضورشان در آنجا رفت و آمد را به محل حوادث آسان تر می کرد و هم وضعیت برق و اینترنت در آنجا نسبتا بهتر بود. یحیی صبیح هم آن روز بعد از آنکه دخترکش را چند دقیقه ای بغل گرفت، راهی رستوران شده بود تا مثل همیشه اخبار را پوشش بدهد و نگذارد یک سطر از جنایت های اسرائیل هم نانوشته بماند. در آن چند ساعت بارها عکس سنا کوچولویش را نگاه کرده بود. دعا دعا می کرد غزه ارام بگیرد و موشک های اسرائیلی حداقل همین یک روز دست از سرشان بردارند تا او زودتر به خانه برود و یک دل سیر سنا را بغل بگیرد اما موشک اسرائیلی دقیقاً همان جا را نشانه گرفت. و یحیی با دفترچه و دوربینش، خود سوژه ی خبری شد که قرار بود دیگران درباره اش بنویسند.

آنچه خواندید فقط روایت چند نفر از کسانی است که حوالی آن رستوران نفس می کشیدند و اسرائیل زندگی و آرزوهایشان را یک جا با یک بمب از انها گرفت، خدا می داند پشت آن میزهای پلاستیکی چند نفر دیگر امید به دلشان سنجاق کرده بودند و انتظار روزهای دیگر زندگی شان را می کشیدند. خدا می داند از آن 33 نفر شهید چند نفرشان عاشق بودند، چند نفرشان مادر بودند و چندنفرشان قرار بود داماد شوند، نمی دانم!

نظرات

captcha